مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

شازده کوچولو

عید نوروز

امسال دیگه خونه تکونی نداشتیم چون تازه خونمونو تمیز کرده بودیم با این حال یکم باید گردگیریو جارو میشد. خریدامونو کرده بودیم برات چند دست از این زیر دکمه ای های رنگارنگ و شلوار و... خریدیم. خیلی نازن. برای سفره هفت سین هم ماهی و سبزه گرفتیم.  ناهار روز عید سبزی پلو با ماهی خوردیم بعد هم منتظر سال تحویل شدیم. وقتی میخواد سال تحویل بشه آدم احساساتی میشه. وقتی سال تحویل شد و توپ و ترکوندن و آهنگشو زدن تو هم خودتو تکون میدادیو میرقصیدی. ای شیطون. بعد با مامان بزرگ و بابا بزرگ تو شیراز تماس گرفتیم. عصر هم رفتیم خونه مامان جون اینا عید دیدنی. مامانجون اینا میخواستن 4 فروردین برن همدان عروسی خاله اینا با مامان بزرگ من هم اومدن خونه ...
30 ارديبهشت 1392

تولد یک سالگی

یکسال گذشت. دیدن بزرگ شدن نی نی ها خیلی لذت بخشه. منو بابایی خونه رو تزیین کردیم. کیک و شام سفارش دادیم. بابا جون و مامان جون و دایی مجید اومدن خونمون . اون روز هم داشتی دندون در میاوردی برا همین خیلی بد اخلاق بودی. چون هنوز کوچولویی زیاد مهمون دعوت نکردیم اما انشاا... امسال دوستای جدیدتو دعوت میکنیم. کلی کادو گیرت اومد البته نقدی مامان بزرگ و بابا بزرگت هم برات کادو فرستادن اون هم نقدی.. . این هم چند تا عکس از اون روز   3 روز بعد هم واکسن یکسالگیتو زدیم که زیاد درد نداشت. ...
23 ارديبهشت 1392

آش دندونی

اون روزها خیلی دندونات اذیت میکرد. هروقت میخواست یه دندون در بیاد کلی وزن کم میکردی. البته وقتی در میومد دیگه راحت میشدی و تا در اومدن دندون بعدی وزنت بر میگشت. مامان جون هم برای همین برات آش دندونیه خوش مزه درست کرد و پخش کرد بین همسایه ها. همسایه ها هم برات هدیه میاوردن. عکسش هم گرفتم که بعدا برات میذارم.
23 ارديبهشت 1392

اولین اصلاح

سلام بعد از 5 ماه غیبت دوباره اومدم. این مدت اینترنت نداشتیم از همه خاله ها و عمو ها که برامون نظر دادن ممنونم. خوب مجبوریم از چند ماه قبل شروع کنیم . دی ماه بود اسباب کشی تموم شده بود و داشتیم وسایلو میچیدیم دایی مجید اومد و میخواست برای اولین بار ببردت آرایشگاه.اونو بابایی باهم بردنت . کلی اونجا ذوق کردی وقتی این همه آیینه و چراغ و ... دیده بودی . موقع اصلاح هم زیاد غر نزدی. قبل از اصلاح   بعد از اصلاح ...
23 ارديبهشت 1392

اسباب کشی به کرج

بالاخره بعد از کلی دردسر و سختی به کرج اسباب کشی کردیم .تقریبا 3هفته کارامون طول کشید . ما هم بشتر خونه مامانجون اینا بودیم به قول بابایی فقط یه سر میریم خونمون انگار میریم خونمون پیک نیک . به تو هم کلی خوش میگذشت. خونمون هنوز یکم سرده. هر وقت میریم خونمون فرداش باباجون بهمون میگه که بیایم خونشون. البته تو هم خیلی دوست داری که اونجا باشی. باباجون الکی برات سرفه میکنه تو هم غش غش میخندی. بعضی وقتا هم تو الکی سرفه میکنی یعنی اینکه باز هم برام سرفه کنین . کرج برای من که شهر خودمه خیلی دوست داشتنیه اما هنوز بابایی بعضی جا ها رو بلد نیست ویکم تو شهر گم میشه   ...
29 آذر 1391

پایان 8 ماهگیی

دیگه 8 ماهتم تموم شده الان بزرگ شدی دَ دَ و بوبو رو قشنگ میگی ووقتی ذوق میکنی کلی جیغ میزنی . بابایی بردیمت مرکز بهداشت بااینکه بخاطر دندونات بازم خوب غذا نمیخوری اما دکتره گفت رشدت هنوز خوبه . تو مطب کلی برای دکتر سخنرانی کردی و میخندیدی دکتره هم گفت چه بچه خوش اخلاقی معلومه به باباش رفته. خوب منم خوش اخلاقم اما چرا فقط گفت به بابات رفتی؟ برای غذا خوردنت هم گفت که یه قطره از داروخونه بگیرید بریزید تو غذاش تا اشتهاش باز بشه البته میتونید شما هم استفاده کنید اما بعد یه نگاه به جفتمون کرد گفت البته معلومه که اشتهای شما دو تا خیلی خوبه بعد از اون هم یکم تو خیابونا دور زدیمو اومدیم خونه. این روزا یکم دردسرمون هم زیاد شده . از این طرف فروش ...
30 آبان 1391

این نیز بگذرد...

بالاخره دندون پیشین پایین هم از لثه زد بیرون . عزیزم خیلی درد کشیدی اما خب باید تا بیرون اومدن همه دندونا تحمل کنی . هنوز هم بی قراریات ادامه داره و این خیلی منو ناراحت میکنه . امروز چندتا عکس میخوام برات بذارم تا بدونی که وقتی باییتو میبینی یا رو دوششی چقدر خوشحالی. یا وقتی سوار روروئکی برا خرابکاری از هیچ کاری دریغ نمیکنی و اینکه عاشق تاب بازی هستی. پس ببین که با اینکه درد دندون دراوردن اذیتت میکنه اما همیشگی نیست و روزای خوش هم داری جیگر مامان... ...
20 آبان 1391

مسافرت آبان

دوباره بخاطر کار بابایی چند روز رفتیم کرج . بابا جون خیلی غافلگیر شده بود و خیلی هم خوشحال. دیگه قرار شده بریم اونجا زندگی کنیم. این چند روز که اونجا بودیم من و بابایی دنبال خونه میگشتیم بالاخره یدونه خوشگلشو پیدا کردیم. اتاقاش مثله این خونمون بزرگ نیست اما هال بزرگی داره. منو بابایی سومین سالگرد ازدواجمون رو کرج جشن گرفتیم و این اولین سالیه که تو کوچولوی من مارو همراهی کردی. باباجون اینا میخواستن برا زندایی عاطفه عیدی ببرن شمال برا همین ماهم باهاشون رفتیم . مامان زندایی و خواهرش خیلی از دیدنت خوشحال شده بودن . تو هم از اینکه یه جای جدید میدیدی خیلی خوشحال بودی و با دقت به اطراف نگاه میکردی زندایی برای عیدی بهت یه عروسک پو کادو داد خیلی ...
17 آبان 1391

مرواریدای کوچولو

بالاخره بعد از این همه دردسر و بیتابی هات دوتا دندون کوچولو باندازه دو تا جوش از لثه های بالا نمایان شده. الهی قربون اون مرواریدای کوچولو بشم . البته هنوزم بعضی وقتا بی قرارت میکنه اما همین که دو تا دندون جوونه زده نصف راه رو رفتی. از غذا خوردن بگم که اولا خوب غذا میخوردی اما الان یکم بد غذا شدی البته عذایی که ما میخوریمو بیشتر دوست داری. به شدت شیطون بلا شدی وقتی سوار روروئکتی همه جا رو بهم میریزی پدر گلدونا رو دراوردی.اما تو خیلی خوشحالی و با جیغ کشیدن اونو ابراز میکنی. بعد از ظهرا هم بابایی میبردت بیرون کلی با هم خوش میگذرونین.دیگه وقتی بابایی از راه میرسه مامانی رو نمیشناسی بال بال میزنی بری بغلش. البته اینو بگم وقتی هم از بیرون بر...
30 مهر 1391