مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو

گل غلتون

امروز تصمیم گرفتیم تو رو تو گل محمدی هایی که مامان جون برات آورده بود بغلتونیم. برای همین مامان جون اول بردت حمام و حسابی شستت بعد تو گلهایی که بابایی پرپر کرده بود غلتوندیمت . تو هم ساکت بودی و با تعجب به ما نگاه میکردی این هم چند تا عکس از اون لحظه... ...
2 خرداد 1391

مامان جون و بابا جون

دیروز مامان جون و بابا جون اومدن خونمون. با اینکه خیلی وقت بود مامان جونو ندیده بودی اما تو بغلش  غریبی نمیکردی اما بجاش هر وقت بابا جون بغلت میکرد گریه میکردی. مامان جون برات یه گهواره خوشگل آورده بود و تو هم تا صبح توش خوابیدی تازه پیش مامان جون هم خوابیدی.
2 خرداد 1391

جشن تولد یه دوست

دیروز رفتیم جشن تولد محیا دختر عمو محسن. همه از دیدنت خیلی خوشحال بودن. محیا مریض شده بود و بی حال بود همش نگران بودم که مبادا تو هم مریض بشی خب چیکار کنم مادرم دیگه تو هم همش بغل بابایی بودی. کم کم خسته شدی اما چون خونشون گرم بود تو هم نمیتونستی بخوابی و خیلی بیقراری میکردی. موقع برگشت تو ماشین خوابیدی. ...
31 ارديبهشت 1391

سه ماهگی

دیروز سه ماهه شدی. مبارک باشه عزیزه دلم هوووووررررااااا . خیلی خوشحالم که روز بروز بزرگ میشی. زیر نظرت میگیرم تا ببینم جدیدا چه کارایی میکنی. دیگه کاملا منو بابایی رو میشناسی و موقع شیر خوردن کلی خودتو واسه مامانی لوس میکنی ، قبل از خوردن دست کوچولوت اول با دقت چند دقیقه ای بهش نگاه میکنی بعد مشغول میشی . صبح ها زود بییدار میشی بعد از شیر خوردن کلی میخندی و ورجه وورجه میکنی،از همه جدیدتر اینه که سعی میکنی دمر بشی . قربونت برم مامانی خیلی دوست دارم عزیزم... ...
30 ارديبهشت 1391

پارک

دیروز عصر رفتیم پارک. بادقت به همه جا نگاه میکردی. نینی ها رو میدیدی که بازی میکردن شاید پیش خودت فکر میکردی کی میشه مثل اونا بازی کنی . بزودی عزیزم غصه نخور. من و بابایی همه جا رو بهت نشون میدادیم و عکس العملاتو زیر نظر داشتیم اما تو ساکت بودی و تماشا میکردی. بعد از اون هم رفتیم 5 شنبه بازار یکم گشت زدیم و اومدیم خونه تو هم خیلی خسته شده بودی برای همین موقع شیر خوردن خوابیدی.   ...
22 ارديبهشت 1391

هایپر گردی

دیروز با بابایی رفتیم هایپر گردی، برعکس همیشه که به محض بیرون رفتن میخوابی دیروز نخوابیدی و کنجکاوانه همه جا رو دید میزدی. مطمئنم از این همه چیزای رنگی متعجب شده بودی . حتی پلک هم نمیزدی. دوستای بابایی هم تو رو که میدیدن گل از گلشون میشکفت و تو رو ناز میدادن. همشون میگفتن شبیه بابایی هستی,پس مامانی چی . اما کم کم خسته شدی و گرسنه. به هیچ صراطی مستقیم نبودی ما هم سریع السیر اونجا رو ترک کردیم. توی ماشین مشغول شیر خوردن بودی که خوابت برد. کوچولوی مامان، مامانی خیلی دوست داره هااااااااااااا ...
21 ارديبهشت 1391

شیطونی علت گریه

گفتم بهت که چند روز بود که همش کلافه بودی و گریه میکردی؟ خیلی نگرانت شده بودم برای همین با بابایی تصمیم گرفتیم قبل از 3 ماهگی ببریمت دکتر. تو مطب دکتر تو همش خواب بودی.قد و وزن و دور سرت رو اندازه گرفتن که به ترتیب 6.650 ,62 , 41  بود. دکتر گفت رشدت خوبه. درمورد گریه هات هم پرسیدم گفت بغلی شدی .ای شیطون... قرار شده 4 ماهگیت هم ببریمت اونجا چون اونجا برات پرونده تشکیل دادیم. خلاصه که خیاااالم فعلا راحته! تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود... به دل نگیر این یه ضرب المثله کوچولوی مامان
17 ارديبهشت 1391

باغ بابابزرگ

دیروز ناهار رفتیم خونه بابا بزرگ. وقتی مامان بزرگ باهات حرف می زد غش میکردی از خنده. فدای خنده هات شیرینم. بعد از ظهر هم که هوا خنک بود رفتیم تو حیاط و کنار گلهای مامان بزرگ چند تا عکس گرفتیم. اینقدر خسته شده بودی که به محض اینکه تو بغلم اومدی خوابت برد. منو بابایی عاشقتیم خوشگلم. ...
17 ارديبهشت 1391