یه سفر طولانی
چند وقت بود نیومده بودم سری به وبلاگت بزنم بس که شیطون شدی مامانی شهریور با بابایی رفتیم تهران اخه بابایی باید یه سری کاراشو انجام میداد و بر میگشت ولی ما قرار بود یه ماه بمونیمو خوش بگذرونیم برای همین 6 عصر راه افتادیم اون هم با اتوبوس توی اتوبوس خیلی خنک بود چندتا کوچولوی دیگه هم مثل تو بودن یه دختر کوچولوی شیطون که وقتی جیغ میزد تو میترسیدی و گریه میکردی . وقتی که خوابت گرفت بابایی زیر پایمنو بلتد کرد تا بتونم براحتی تورو روی پا بخوابونم اتوبوس خنک بود و تو هم راحت خوابیدی وقتی داشت صبح میشد پاها خیلی درد گرفته بود اما همین که تو جات راحت بود خودش عالی بود. ساعت 8 صبح رسیدیم کرج . و بایه تاکسی اومدیم خونه مامانجون اینا. مامانجون اینا ...
نویسنده :
مامان و بابا
14:26